تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
به سراغ من اگر می آیید، نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...


۶ مطلب با موضوع «خواندنی ها 📖» ثبت شده است

چند قدم برنداشته بودند که مکث کردند. هیاهویی از ساختمان بلند شد. با عجله برگشتند و دوباره از درزهای پنجره نگاه کردند. نزاع سختی درگرفته بود. فریاد می زدند، روی میز مشت می‌کوبیدند، به هم چپ چپ نگاه می‌کردند، و حرف یکدیگر را تکذیب می کردند. سرچشمه اختلاف ظاهرا این بود که ناپلئون و پیل کینگتن، هر دو در آن واحد تک‌خالِ پیکِ سیاه را رو کرده بودند. دوازده صدای خشمناک یکسان بلند بود. دیگر این که چه چیز در قیافه‌ی خوکها تغییر کرده، مطرح نبود.
حیوانات خارج، از خوک به آدم و از آدم به خوک و باز از خوک به آدم نگاه کردند ولی دیگر امکان نداشت که یکی را از دیگری تمیز دهند.

قلعه حیوانات - جورج اورول    


-موضوع چیست؟

+موضوع این است: فرض کن که زن داری و زنت را هم دوست داری و عاشق زن دیگری میشوی...

-معذرت میخواهم، این حرف تو برای من درست به همان اندازه عجیب و نامفهوم است که فرض کن وقتی اینجا (رستوران) خوب سیر شدیم، از کنار دکان نانوایی که رد میشویم یک نان قندی بدزدیم.
آنا کارنینا - لئو تولستوی        

-چرا ما کور شدیم؟

+نمیدانم. شاید روزی سر دربیاوریم.

-میخواهی نظر من را بدانی؟

+بگو.

-فکر نمیکنم ما کور شدیم. ما کور هستیم ؛ کورهایی که میتوانند ببینند اما نمی بینند.

کوری - ژوزه ساراماگو     


اسکروج چون بیدار شد ، هوا بسیار تاریک بود ، چنان که از تخت نگاه میکرد نمیتوانست پنجره شفاف را از دیوار مات خوابگاهش درست تمیز بدهد. در تلاش بود تا با چشمان نافذش در تاریکی رسوخ کن که ناقوس کلیسایی در آن نزدیکی زنگ چهار ربع را زد. پس منتظر اعلام ساعت ماند.

در کمال تعجب شنید که ناقوس سنگین از شش به هفت و از هفت به هشت و همینطور منظم تا دوازده ضربه زد ؛ بعد متوقف شد. دوازده! ساعت از دو گذشته بود که به رخت خواب رفت. ساعت غلط بود. حتما قندیل یخی داخلش شده بود. دوازده!

به فنر ساعت زنگ دارش دست زد تا آن ساعت نامعقول را درست کند. نبض ضعیف و سریعش دوازده بار تپید ، بعد ایستاد.

اسکروج گفت:«یعنی چه؟ ممکن نیست که تمام روز و تا دیروقت شب دیگر خوابیده باشم. ممکن نیست بلایی سر خورشید آمده باشد و الان دوازده ظهر باشد!»

سرود کریسمس - چارلز دیکنز          


گفت:« هیچ چیز غم انگیز تر از دیدن یک بچه شرور و سرکش نیست؛ مخصوصا اگر دختر باشد. میدانی که ادم های بد بعد از مردن کجا میروند؟»

همان جواب مرسوم و همیشگی را دادم و گفتم:«به جهنم میروند.»

-جهنم چیست؟ میتوانی برایم بگویی؟

-گودالی پر از آتش.

-دلت میخواهد به آن گودال بیفتی و تا ابد انجا بسوزی؟

-نه آقا.

-پس چکار باید بکنی تا به جهنم نروی؟

لحظه ای فکر کردم، اما جوابی که دادم درست نبود. گفتم:«باید مواظب سلامتی ام باشم تا نمیرم.»

-چطور میتوانی مواظب باشی؟ هرروز بچه هایی کوچک تر از تو میمیرند. همین یکی دو روز پیش کودکی پنج ساله را دفن کردم. طفل معصوم روحش الان در بهشت است. میترسم روزی نتوانم این را درباره تو بگویم!

جین ایر-شارلوت برونته    


اُوِه پنجاه و نه سال دارد. اتوموبیلش ساب است. با انگشت اشاره طوری به کسانی اشاره میکند که ازشان خوشش نمی آید انگار آن ها دزد هستند و انگشت اشاره اوه چراغ قوه پلیس! جلوی پیشخانمغازه ای ایستاده که صاحبان اتوموبیل های ژاپنی می آیند تا کابل های سفیدرنگ بخرند. اوه مدت کمی فروشنده را نگاه میکند. سپس جعبه نه چندان بزرگ و سفید را جلوی صورتش تکان می دهد. می پرسد:«خب! ببینم، این یکی از همون اوپَد هاس؟»...

مردی به نام اوه-فردریک بکمن


"یاد بعضی نفرات
رزق روحم شده است
وقت هر دلتگی
سویشان دارم دست
جراتم میبخشد
روشنم میدارد"

-نیما یوشیج