تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
به سراغ من اگر می آیید، نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...


۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب» ثبت شده است

اسکروج چون بیدار شد ، هوا بسیار تاریک بود ، چنان که از تخت نگاه میکرد نمیتوانست پنجره شفاف را از دیوار مات خوابگاهش درست تمیز بدهد. در تلاش بود تا با چشمان نافذش در تاریکی رسوخ کن که ناقوس کلیسایی در آن نزدیکی زنگ چهار ربع را زد. پس منتظر اعلام ساعت ماند.

در کمال تعجب شنید که ناقوس سنگین از شش به هفت و از هفت به هشت و همینطور منظم تا دوازده ضربه زد ؛ بعد متوقف شد. دوازده! ساعت از دو گذشته بود که به رخت خواب رفت. ساعت غلط بود. حتما قندیل یخی داخلش شده بود. دوازده!

به فنر ساعت زنگ دارش دست زد تا آن ساعت نامعقول را درست کند. نبض ضعیف و سریعش دوازده بار تپید ، بعد ایستاد.

اسکروج گفت:«یعنی چه؟ ممکن نیست که تمام روز و تا دیروقت شب دیگر خوابیده باشم. ممکن نیست بلایی سر خورشید آمده باشد و الان دوازده ظهر باشد!»

سرود کریسمس - چارلز دیکنز          


-رویای دویدن

-کوری

-آنا کارنینا

-سرود کریسمس

-آرزو های بزرگ


"یاد بعضی نفرات
رزق روحم شده است
وقت هر دلتگی
سویشان دارم دست
جراتم میبخشد
روشنم میدارد"

-نیما یوشیج