بازم انشا نوشتم :)
برین ادامه مطلب...
بنام خدا
وقتی جزئی از کل باشی، هیچوقت به اجزای دیگه توجه نمیکنی. همیشه فکر میکنی که اون کلیت از خودته و تو در واقع اون کلیت هستی. با غرور به بزرگی اطرافت نگاه میکنی چون فکر میکنی همهٔ اون شکوه از توئه و مال توئه. اما کافیه گرمای خورشید رو احساس کنی، بالا بری، ابر بشی و بباری. اونوقت به خودت که نگاه کنی، میبینی هیچی نیستی جز یه قطرهٔ کوچیک؛ کوچیک تر از چیزی که بتونی تصور کنی!
این همون داستان منه. من دریا بودم. دریایی به بزرگی و زیبایی دل یه مادر و به خودم میبالیدم که دنیا بی من، زنده نخواهد موند. به خودم میبالیدم که اون همه موجود ریز و درشت رو زیر پر و بال خودم گرفتم. پر از غرور بودم که موجودی به عظمت وال، تا چه حد برای زندگی به من وابسته بود و بعد، یک روز نور خورشید بر من تابید. بخار شدم، ابر شدم، باران شدم و باریدم. خودم رو دیدم که چقدر کوچیکم، چقدر حقیرم و این من، اگر قطره های دیگر نباشند، هیچم.
هرکس، جزئی از کلیتی بسیار بزرگ است که آن کلیت است که به او معنا و موجودیت میدهد، نه او به آن کلیت.
هرچند حالا نمیدونم کجای این دنیای بی کرانم، اما میدانم که روزی به دریا بازخواهم گشت. به قول مولانا:
ما ز بالاییم و بالا میرویم
ما ز دریاییم و دریا میرویم!
نظرات (۰)