اینکه توقع داشته باشی زندگی باهات خوب باشه چون تو باهاش خوبی
مثل این میمونه که توقع داشته باشی یه گرگ تو رو نخوره چون تو هم اون و نمیخوری!
دکمه های Backspace و Enter کیبورد لپ تاپم کار نمیکنه :(((
چند قدم برنداشته بودند که مکث کردند. هیاهویی از ساختمان بلند شد. با عجله برگشتند و دوباره از درزهای پنجره نگاه کردند. نزاع سختی درگرفته بود. فریاد می زدند، روی میز مشت میکوبیدند، به هم چپ چپ نگاه میکردند، و حرف یکدیگر را تکذیب می کردند. سرچشمه اختلاف ظاهرا این بود که ناپلئون و پیل کینگتن، هر دو در آن واحد تکخالِ پیکِ سیاه را رو کرده بودند. دوازده صدای خشمناک یکسان بلند بود. دیگر این که چه چیز در قیافهی خوکها تغییر کرده، مطرح نبود.
حیوانات خارج، از خوک به آدم و از آدم به خوک و باز از خوک به آدم نگاه کردند ولی دیگر امکان نداشت که یکی را از دیگری تمیز دهند.
قلعه حیوانات - جورج اورول